درست یک سال از مرگ فریبا میگذرد؛ فریبا، ۶ ساله. علت مرگ “سقوط درِ مدرسه”. تصور پیکر بیجان دختر نحیف، زیر در آهنی بزرگ راحت نیست. دو لنگه دمپایی کوچک، تنها نشان از دختری بود که تا چند لحظه پیش از حادثه، صدای خندهاش در فضا پیچیده بود. حادثه در مدرسه مریم روستای «بجاربازار» رخ داد. یکی از روستاهای دهستان پیرسهراب منطقه دشتیاری بخش مرکزی چابهار؛ بزرگترین و محرومترین منطقه آموزشی کشور.
، روی دیوار مدرسه، دو تابلو دیده میشود. یکی دبستان دخترانه مریم بجاربازار و دیگری دبستان پسرانه مفتح بجاربازار. بجاربازار ۵۰۰ دانشآموز ابتدایی دارد که در دو شیفت دخترانه و پسرانه درس میخوانند. دخترها صبح و پسرها بعدازظهر. داخل حیاط، آثار روان آب مشاهده میشود. اصطلاحاً به آن میگویند «مزرعه»؛ جایی که آب حاصل از باران در آن روان میشود؛ بارانی که خانه و مدرسه نمیشناسد. پایهها را سست میکند و هرچه را که سر راهش باشد، خراب میکند.
تازه دور مدرسه را دیوار کشیده و در را نصب کرده بودند؛ ۱۳ شهریور سال گذشته. ستون در فرو ریخت و در سقوط کرد و فریبا مرد؛ سه بچه دیگر هم مجروح شدند. وزیر آموزش و پرورش قول داد در روستا، مدرسهای شش کلاسه به نام فریبا بسازد؛ وعدهای که تاکنون عملی نشده. پدر و مادر فریبا با همین دلخوشی رضایت داده بودند. حالا میگویند خانواده یکی از بچههای مجروح هنوز رضایت نداده. به خاطر همین، کلنگ ساخت مدرسه جدید هنوز به زمین نخورده است.
بچههای بجاربازار حالا در همان مدرسهای درس میخوانند که خاطره تلخ مرگ دختر کوچک را دارد. صدایشان در راهرو طنین میاندازد. راهروی ناهموار که چارچوب بدون درِ کلاسها را مثل دریچههایی دلمرده به روی دختران بلوچ باز میکند. دریچههای بیدر با دیوارهایی که به زور میشود یک تکه سالم رویشان پیدا کرد. صدای دخترها از کلاسها به گوش میرسد. سطرهای کتاب را با معلم همخوانی میکنند. بجاربازار تازه اوضاعش از خیلی مدارس پیرسهراب بهتر است. در منطقه دشتیاری تا دلتان بخواهد مدرسه فرسوده پیدا میشود. مدرسههایی که کلاسهایشان در و پنجره ندارند، مدرسههای دو سه کلاسه، مدرسههای کانکسی، مدرسهای که قبلاً زندان بوده و حالا هم آدم را یاد همان میاندازد. میشود برای هرکدامشان یک رمان بلند نوشت؛ از آرزوهایی که جوانه میزنند، رشد میکنند و هنوز به ثمر نرسیده، به باد میروند.
بچههای مدرسه خیام روستای «رگیتی» دشتیاری سهمشان کمتر از بچههای مدرسه مریم بجاربازار است. مهر را در مدرسه ۳ کلاسه روستایشان شروع کردهاند. ۶ پایه در ۳ کلاس. برای همین است که در ساعت مدرسه، تعدادیشان در حیاط جمع شدهاند. منظور از حیاط، محوطه اطراف مدرسه کوچک است که با خاک و سنگ پوشیده شده. حصاری در کار نیست. در واقع تمام محوطه میتواند حیاط مدرسه باشد.
بچهها ردیف روی زمین نشستهاند و کتابها روی زانویشان باز است. دخترها در یک ردیف و پسرها در یک ردیف دیگر. «چکار میکنید بچهها؟» یکصدا جواب میدهند: «درس میخوانیم.»، «اینجا؟!» باید بیرون منتظر باشند تا نوبت کلاسشان شود. ۶ پایه را به زور هم نمیشود توی ۳ کلاس جا داد. ۳ کلاسی که ۲ تایشان خیلی کوچک است و از آن ۲ تا، یکی، هم حکم کلاس را دارد و هم دفتر مدرسه.
مدیر برای انجام امور دفتری ناچار است وسایلش را بردارد و جای دیگری برود و کار کند. چارهای نیست. در کلاس بزرگتر نیمکتها را از پشت به دیوار چسباندهاند و وسط، خالی است. پنکه کهنه از سقف تیرچوبی آویزان است و شعاعهای نور از لابه لای تختهها، روی زمین پخش میشود. بچههای پایه چهارم و پنجم، منتظر معلمشان هستند. «بچهها میخواهید چه کاره شوید؟» چند صدا واضحتر از همه به گوش میرسد: «معلم.» اولیها و دومیها در یک کلاس هستند. دومیها روی ۵ نیمکت موجود نشستهاند. روی هر نیمکت، ۴ نفر. اولیها جلوی نیمکتها روی زمین نشستهاند. نیمکت کافی برای همه بچهها وجود ندارد. بچهها با دیدن میهمانها بلند میشوند و با ریتم موزونی صلوات میفرستند. کلاس اولیها، بعدش بلافاصله روی زمین مینشینند و با کنجکاوی مشغول ورانداز تازه واردها میشوند. دومیها اما سرپا میمانند و در فضای تنگ بین نشیمن نیمکتها معذب به نظر میرسند. وقتی ازشان خواسته میشود بنشینند، انگار خیالشان راحت میشود. روی نیمکتها جابهجا میشوند و منتظر میمانند.
– چرا روی زمین نشستهاید بچهها؟
– جا نداریم.
به همین سادگی؛ جا ندارند. کهنگی از سر و روی مدرسه میبارد. «دوست دارید کلاسهایتان قشنگ شود؟» مگر میشود دوست نداشته باشند؛ حتی اگر آن بله بلند بالا را نگویند، دلشان پر میکشد برای نیمکتهای نو و تختهای که گچهای باریک روی قسمتهای کنده شدهاش گیر نکند.
دبستان خیام ۸۹ دانشآموز دارد. نه برق دارد و نه آب. این را امیر جدگال، مدیر مدرسه میگوید و ادامه میدهد: «سقف مدرسه کاملاً فرسوده است. آب از سقف وارد کلاسها میشود. کلاس هم که کم داریم. مشکل کمبود معلم هم که همیشه هست. فعلاً ۳ تا معلم برای ۶ پایه داریم. همیشه درخواست معلم داریم اما نیست.»
دشتیاری همیشه مشکل معلم دارد. بعضی معلمها بومی خود منطقه هستند و بعضی دیگر از شهرهای دیگر استان میآیند، مثل زاهدان. از بندر ترکمن و شهرهای دور هم معلم میآید به منطقه ولی آنجور که اهالی میگویند بعد از چند سال به بهانههای مختلف انتقالی میگیرند و میروند. منطقه، محروم است و راحتتر میشود استخدام شد اما معلمهای زیادی به قصد ماندن نمیآیند.
مدرسه سال ۷۴ ساخته شده. آن موقع ۲ تا کلاس داشته و یک کلاس را بعداً خود اهالی اضافه کردهاند. ۲ کلاس دیگر را هم منطقه آزاد چابهار ساخته بوده. کابلهای برق مدرسه را پارسال دزدیده بودند و مدرسه کولر نداشت. امسال بچههای مؤسسه «دست یاری به دشتیاری» با کمک خیران سه تا کولر برای مدرسه خریدهاند که باید نصب شود. مدارس را برای نوسازی و تجهیز شناسایی میکنند و با کمک خیران دست به کار میشوند. کولرها را باید موقع تعطیلی از جا بکنند و ببرند وگرنه ممکن است دزدیده شود.
درس خواندن در گرمای بلوچستان طاقت فرساست. برق مدرسه به زور شاید جواب کولرها را بدهد. مدرسه نه آبخوری دارد و نه سرویس بهداشتی؛ کمترین توقعی که از یک مدرسه میشود داشت. اینجا در دشتیاری سطح توقعات پایین است. گاهی حتی توقعی در کار نیست. آنها همواره خدا را شکر میکنند حتی بابت نداشتههایشان. از اوضاعشان که بپرسید، قبل از هرچیز این را میشنوید: «خدا را شکر.»
بچههای اینجا درس خواندن را دوست دارند اما نمیتوانند خیلی جدی به آن فکر کنند. یکی از دهیاران میگوید برای اینکه اجازه تحصیل ۳ فرزند یک خانواده را از پدر بگیرد، بارها مراجعه میکند و پدر میگوید: «پسر بزرگم که باید گله را ببرد چرا. دختر را هم که اصلاً نمیگذارم. پسر کوچک هم سنش کم است، میترسم بین راه ببرندش.» قرار میشود هر روز یک نفر به جای پسر بزرگ گله را به چرا ببرد تا پسر درس بخواند؛ ۳۰ نفر برای ۳۰ روز. دختر اما اجازه پیدا نمیکند و پسر کوچک هم. دخترها بیشترشان به زور به راهنمایی میرسند. مدرسه نیست و اگر هم باشد، بیامکانات است. سهمشان از تحصیل، همین است. سهم ما چیست از فردای آنها؟ گاهی با سهمی اندک، ماهی ۲۰ هزار تومان، میشود شرایط تحصیل یکی از فرزندان ایران را فراهم کرد؛ سهم ما از فردای دشتیاری؛ بزرگترین و محرومترین منطقه آموزشی ایران. ایران 12 مهر