شلیر فرهادی کیست

10383122_10202332027421733_7213007209372173441_nمحمد نوریزاد 1 !
جمعه شب که سوار اتوبوس شدم، صبح شنبه ساعت شش رسیدم کرمانشاه. هوا تاریک بود و نسبتاً سرد. یکی دو ساعتی در کرمانشاه چرخیدم تا زمان حرکت به سمت ” کوزران” فرا برسد. از کوزران رفتم به روستای قلعه گلینه. به روستای ” شلر”. در خانه، کسی جز مادر بزرگ نبود. تا اسمم را گفتم، شناخت. این بانو، افزون تر از تصورِ متداول مهربان بود. و من از فشردگی و بلندای مهربانی اش سخت شرمنده شدم. می گفت: شلر را من بزرگ کرده ام. شلر اما که بود؟ دانشجوی علوم سیاسیِ

دانشگاه رازیِ کرمانشاه. که یکی از سخنرانی های رهبر در مهر سال نود، در همین دانشگاه ایراد شده است. ظاهراً شلر و دوستانش نامه ای به دست رهبر می رسانند که در آن نامه، به ایرادها و کاستی های دانشگاه و کرمانشاه اشاره شده بود.
بلافاصله شلر، این دختر شاداب ایل سنجابی، غیبش می زند. غیب شدنِ یک دختر در میان عشایر سخت ناگوار و توفنده است. پدر و مادر به هر کجا سر می زنند تا سراغی از دختر جوانشان بگیرند. دختر اما آب شده و به زمین فرو شده است. پنج ماه و نیم بعد، از زندان اوین به پدر زنگ می زنند که: بیا و دخترت را ببر بشرطی که هر وقت خواستیمش، برش گردانی.
پدر شتابان خود را به تهران و به زندان اوین می رساند و بعد از کلی معطلی، جسم فرو کشته ی دخترش را تحویل می گیرد. جسم فرسوده ای را که روی پاهایش بند نبوده و نای نفس کشیدن نیزنداشته. پدر، این جسم لهیده را لای پتو می پیچد به کرمانشاه و از آنجا به روستا می برد. سه ماه می گذرد تا شلر کم کم حال طبیعیِ خود را به دست می آورد. در این مدت، او باید تیزیِ نگاه شماتت بار اقوام و اهالیِ روستا را تحمل می کرده و چیزی جز ” به من دست نزدند ” نمی گفته. هشت نه ماهِ بعد، “برادران” به پدرش زنگ می زنند که: شلر را باز بگردان.
پدر، حکمِ برادران را با شلر در میان می گذارد. و شلر، روز بعد، دور از چشم اهل خانه، با شلیکِ تفنگ شکاریِ پدر بزرگ به زندگی اش پایان می دهد. شلر، مرگ را به باز رفتن به دخمه های زندان اوین ترجیح داده بود. باور کنید من می توانم تجسم کنم در آن دخمه های جهنمیِ زندان اوین بر این دختر روستایی چه گذشته. و برادرانِ بازجو، چه ها که با این دختر جوان نکرده اند و چه ها که با او نگفته اند. از مادر بزرگ شلر خداحافظی کردم و رفتم به مزاری دور از روستا که شلر در آنجا آرمیده است. در آنجا از خود پرسیدم: این برادران، خودشان آیا زن و فرزند ندارند؟ چه می شد اگر یکی شان در همان روزهای نخستِ ربودنِ شلر، به پدرش زنگ می زد و خبر زندانی شدنِ شلر را با او در میان می نهاد و خانواده و خویشانِ شلر را از نگرانی بدر می برد؟ و رو به شلر گفتم: دخترم، ما مثلاً با برکشیدن آخوندها بنا داشتیم به امثال تو عزت و اقتدار و سلامت و آزادی و اعتبار ببخشاییم. و گفتم: کاش آن گلوله ی تفنگ شکاری بر مغز من می نشست تا بی گناهی چون تو را در خاک نبینم.