سعید شیرزاد: چشمهای زینب چشمهای من است. نگذارید چشمهایم را از من بگیرند

seid-zeyneb سعید شیرزاد زندانی سیاسی با انتشار نامه ای خواستار رسیدگی به وضعیت جسمانی “زینب جلالیان” شد.
این زندانی سیاسی در بخشی از نامه خود که توسط خبرگزاری هرانا منتشر شده است می نویسد “نامش زینب جلالیان است و سالهاست که درد می کشد. از دیوارهای اوین که تکیه گاهش بودند تا دیوارهای بی کسی دیزل آباد که تا اوین هست دیگر نامی از دیزل آباد نیست”.

زینب جلالیان در سال ۸۶ در شهر کرمانشاه و به اتهام عضویت در حزب حیات آزاد کُردستان بازداشت شد و پس از محاکمه توسط دادگاه انقلاب کرمانشاه به اعدام محکوم شد. حکم این زندانی سیاسی کُرد بعدها از سوی دیوان عالی کشور نقض شده و به حبس ابد تغییر یافت.

زینب جلالیان به دلیل شکنج های دوران بازداشت دچار چندین نوع بیماری شده و در حال حاضر با مشکلات بینایی دست و پنجه نرم می کند. مقام های قضایی تا کنون حاضر به اجازه رسیدگی پزشکی به مشکلات و بیماری های این زندانی سیاسی کُرد نداده اند.

سعید شیرزاد در دوازدهم خرداد ماه سال ٩٣، در محل کار خود در پالایشگاه تبریز بازداشت و ابتدا به زندان اوین منتقل شد و پس از مدتی به دلیل اعتراض و پیگیری مشکلات صنفی زندانیان، با وجود عدم برگزاری دادگاه و بازداشت موقت به زندان رجایی شهر تبعید شد.
وی در حال حاضر در حال سپری کردن دوران محکومیت پنج سال خود در زندان رجایی شهر کرج است.

متن کامل این نامه بشرح زیر است:

چشمهای زینب چشمهای من است. نگذارید چشمهایم را از من بگیرند

چه سرنوشت بدی دارد
این من شاعر عاشق
شعرهایش را
با قیچی می برند!
و گیسوان تو را…
چه سرنوشت بدی دارد
این من شاعر عاشق…
سلام. سلام پر از درد است و بگذارید از این درد بی پایان بگذریم …
دردی که مانده ام آن را با کدامتان در میان بگذارم؛ با مادر آتنا یا امید، یا که مادر سهراب و مادر مصطفی، یا شاید با مادر ریحانه و ستار، یا حتی مادر سعید که امیدش یافتن نشانی از سنگ قبر اوست.
یا به نسرین باید نوشت؟
یا به رفیق دکتر فریبرز رئیس دانا؟
مانده ام که به کدامتان بنویسم و با کدامتان از دردی مشترک بگویم که فراموش شده است، مانده ام و مانده ای حیران که از خود می پرسد یعنی می شود در کنار دردهایتان که سر به آسمان می گذارد جایی هم برای چشمان زینب باشد؟
به شرافت در بند زندان عبدالفتاح سلطانی بنویسم ولی او هم خود اسیر است و بس … .
یا به دکتر محمد ملکی عزیز که می دانم دلش جایی است برای تمامی دردها، اویی که نه به دلیل رد شلاق های زندان دهه شصت که بر پشتش به یادگار مانده که به دلیل بدوش کشیدن کوله باری از دردهای خلق، قامتش به ظاهر خم گشته.
بگذارید سر سخن را که میخواهید نام رنج نامه بر آن بنهید یا هر واژه دیگری با آنان که وجدانشان اگر بیدار بیدار نباشد، نخفته است، با تمامی سازمان های حقوق بشری، فعالان مدنی و حقوق بشر از هر کجای ایران و در هر کجای دنیا در میان بگذارم و امیدوارم این نوشته جایی هم در دلهای شما داشته باشد، شما نه به آن معنا که نامهایشان آمد، بلکه برای تمامی آنان که قلبشان برای انسانیت می تپد، برای آنان که هرازگاهی، هفته یا ماهی، یا حتی به سالی عکس پروفایلشان را به رنگ انسانیت تغییر می دهند.
از سلام می گذرم. برای آنکه سلاممان اگرچه رنگ انسانیت دارد اما پر است از درد. همان دردهایی که سالهاست بر دوش می کشید. پس بگذارید از دردی بگویم که می دانم با خواندن این سطور آن را فراموش نخواهید کرد و امید من هم فراموش نکردن شماست.

میخواهم از چشمانی بگویم که این روزها می رود که به ندیدن برسد. از او که در لابلای خبرها گمشده و نامی از او نیست. از او که نباید فراموشش کنید چرا که او هم نرگسی است اما به خاطرش کسی نمی اندیشد. چشمان زینب به آن سویی می رود که هیچ سویی را نبیند.
بگذارید گله کنم که این روزها عکس و نامی از زینب بر دستان و دهان کسی نمی بینم.. گفتم چون نرگس ها اما امروز همگان دردهای نرگس و وضعیتش را می دانند و هر آن کس که ادعایی از انسانیت دارد نام و عکس او را به همراه دارد. ولی چشمان زینب را کسی زمزمه نمی کند که میخواهد نگاه کند.
چشمان زینب چشمان زریوار است و آبیدر. نگذارید زریوار در حسرت چشمان زینب بماند. چشمانی که رنگ آن پر رنگ ترین رنگ انسانیت را فریاد می کشد. نگذارید چشمان زینب به سویی برود که سوی ندیدن هم به کوله بارش افزوده شود.
نامش زینب جلالیان است و سالهاست که درد می کشد. از دیوارهای اوین که تکیه گاهش بودند تا دیوارهای بی کسی دیزل آباد که تا اوین هست دیگر نامی از دیزل آباد نیست.
و این روزها که دردهایش با دیوارهای بی کسی زندان ماکو مانوس گشته است.
سخنم از زینب جلالیان است که نه از حکم اعدامش گفته شد و نه از حبس ابدی که آن را می گذراند و نه از چشمانش که این روزها در حال نابینا شدن است.
مگر جرم زینب چیست که عمر و جوانی اش را گذاشت و حال باید به خاطر سکوت خواسته یا ناخواسته مدعیان حقوق بشر نگاهش را هم به سیاهی پشت پلکانش بدهد؟
اگر جرمش کرد بودن است پس چرا از من می گویند و از او چیزی نمی گویند؟
اگر جرمش نرفتن به دانشگاه است با شما می گویم که دانشگاهی که او رفته را ما نرفته ایم.
اگر جرمش حل کردن قصه مرگ و زندگیست همان را ما نخواستیم و یا نتوانستیم.
یا شاید هم جرمش نداشتن شنل سبز است که ما هم آن را نداشتیم و نداریم.
جرم زینب چیست که دردهایش را کسی نباید بشنود؟
جرمش وکیل و مهندس و معلم نبودن اوست یا که نداشتن خانواده ای سیاسی که دستی و زبانی در رسانه ها داشته باشند.
جرمش هر چه باشد انسان است و انسانم آرزوست.
این نامه را به شما نوشتم برای آنکه صدای زینب جلالیان باشید.
برای آنکه چشمان زینب چشمان من است و چشمان من هم به شما خیره مانده است.
نگذارید داغ فرزاد اینبار با چشمان زینب بر دل کوردستان بنشیند.
چشمهای زینب چشمهای من است. نگذارید چشمهایم را از من بگیرند.