زندانی سیاسی سهیل عربی یکی از زندانیانی که روز ۲۸ فروردین ۱۳۹۲ معروف به پنجشنبه سیاه اوین در بند ۳۵۰ بوده، از آن روز می نویسد و آن را «روز مقاومت» می نامد.
سهیل عربی درباره رسم مقاومت هم سلولی و هم رزم خود زنده یاد غلامرضا خسروی می نویسد: «غلامرضا هرگز اعدام نشد. همانطور که هیچ آزادیخواهی را نمی توان اعدام کرد. غلامرضا با لبخند طناب دار را بوسید و جاودانه شد. راه او ادامه دارد و الگوی تمام آزادیخواهان و آزادگان خواهد بود.»
سهیل عربی همچنین از تجارب خود از آن روزهای سلول انفرادی و ضرب و شتم چنین می نویسد: «جای باتوم و ضربات آنها رفت و البته افتخار و سربلندی برای زندانیان سیاسی باقی ماند. همین از نظر من درس بزرگی است یعنی اگر متحد، شجاع و با درایت باشیم، هر ستمگری را می توانیم شکست دهیم و با افتخار زندگی کنیم. حق گرفتنی است. آزادی، عدالت و برابری، توسعه، رفاه و امنیت و البته سعادت از آن مردمی است که حامی یکدیگر هستند و منافع جمع را بر منافع فرد ترجیح می دهند.»
لازم به ذکر است که این زندانی سیاسی در حالی که در اعتصاب غذا بود، روز ۲۶ فروردین ماه ۹۹ به بازداشتگاه ۱- الف منتقل شده و تحت بازجویی قرار گرفته است.
متن کامل پیام سهیل عربی به مناسبت ۲۸فروردین به شرح زیر است:
۲۸ فروردین یکی از پنجشنبه ها و روزهای سیاه اوین
روز زندانی سیاسی و فراتر از آن، روز مقاومت
ما متحد، شجاع و با درایت بودیم که توانستیم اندکی از حقوق پایمال شده خود را بازپس گیریم.
اگرچه بشدت مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم و چند روز در سلولهای انفرادی شکنجه های مضاعف را تحمل کردیم، اما تمام ما با غرور و افتخار از ۲۸ فروردین یاد می کنیم و آن را از بهترین روزهای زندگی خود میدانیم.
مهم ترین درس ۲۸ فروردین برای من این بود که اتحاد شجاعت و درایت هر سه، برای انسان و هر جامعه انسانی ضروری هستند. اما هیچیک به تنهایی کافی نیست و از نظر من استفاده درست و توأمان از هر سه مورد بود که منجر به پیروزی زندانیان سیاسی علیه جلادان حکومت خامنهای شد.
نخست به این دلیل که مورد نقد قرار بگیرم، و درستی و اشتباه اعمال خود را بدانم، و دوم با هدف در اختیار قرار دادن تجربه خود به جوانان، آنچه از آن روز مهم به یاد می آورم را شرح می دهم.
پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳ چند روز پس از اولین نوروزی که برای نخستین بار در زندان بودم، در سلول شماره ۱ بند ۳۵۰ در حال مطالعه بودم که افرادی با اندامهای نخراشیده و بسیار درشت، ریشهای نتراشیده و پیراهنهای یقه بسته که داخل شلوار نرفته بود، با شتاب و عصبانیت شدید به اتاق ما حمله کردند. جوری که انگار میخواستند تعدادی سارق مسلح یا قاتل زنجیری را دستگیر کنند. در حالی که تمام اعضای اتاق ما معلم، دانشجو، کارگر، نویسنده، شاعر، عکاس، هنرمند و فرهنگی بودند. تمام ما به دلیل فعالیتهای مدنی و سیاسی و دفاع از حقوق بشر محکوم به تحمل حبس شده بودیم. از بین ما حتی یک نفر هم سیگار نمی کشید. اما آنها به طور وحشیانه ای شروع به بازرسی اتاق ما کردند.
یکی فیلمبرداری میکرد. یک نفر افراد داخل اتاق را بازرسی میکرد و دیگری وسایل اتاق را به بهانه بازرسی نابود می کرد. نخست وسایل داخل یخچال را روی فرش ریخت. مثل آبلیمو، ماست، رب گوجه، کدو، خیار و هویج ها را با عصبانیت نصف می کرد. وقتی می دید داخل آنها چیزی نیست، آنها را با خشم روی زمین می کوبید و بعد به سراغ کتاب های داخل گنجه رفت. آنها را یکی یکی پاره کرد و روی خوراکی هایی که وسط اتاق ریخته بود پرتاب کرد.
آن یکی که به ظاهر قصد بازرسی افراد داخل اتاق را داشت، لحظاتی پس از ورود به اتاق، پس از اینکه به چهره ما با خشم و کنجکاوی نگریست، با یک دست گوش امیر قاضیانی را گرفت و با دست دیگر او را از تخت ۳ پایین کشید. او آنقدر بلند و درشت بود که مثل پایین آوردن یک متکای سبک امیر را که بیش از ۱۸۰ سانتیمتر قد داشت را پایین انداخت و سپس از گوش او هدفون را با خشم بیرون کشید. امیر که به شدت متعجب و شوکه شده بود، رادیو را از جیب بیرون کشید و گفت این رادیو را از فروشگاه خریدم به خدا مجاز است. اما مامور سپاه که خیلی شبیه به گانگسترهای فیلم های سینمایی بود، بدون توجه به دفاعیات امیر رادیو را زیر پای خود له کرد و سپس با خشم فریاد کشید: همه به هواخوری بروند. می خواهیم اتاق را بازرسی کنیم.
مسئول اتاق ما زنده یاد غلامرضا خسروی به آنها گفت: «شما در حضور خود ما وسایلمان را که به سختی تهیه کرده ایم نابود می کنید. وای به وقتی که در اتاق نباشیم. ما از اتاق بیرون نمی رویم و به شما هشدار می دهم که در صورت تخریب وسایلمان از شما شکایت خواهیم کرد.»
بجز سه نفر که از اتاق خارج شدند بقیه ما ضمن تایید گفتههای مسئول اتاقمان به آنها گفتیم: «در اتاق میمانیم و اجازه نمی دهیم وسایلمان را تخریب کنند. ما هیچ وسیله ممنوعه ای نداریم و تمام کتاب ها و لوازم ما با مجوز وارد زندان شده است. شما نیز می توانید در حضور ما هر چندبار که می خواهید لوازم مان را بازرسی کنید.»
آنها خشمگین تر شدند. شروع به تهدید کردند و گفتند: «در صورت عدم خروج گارد را وارد می کنیم.» ما نیز گفتیم: «ترسی از گارد نداریم و میخواهیم از وسایل خود مراقبت کنیم.»
دقایقی بعد آنها از گارد ضد شورش زندان خواستند که به اتاق ما هم حمله کنند و علاوه بر گارد و روسای زندان نیز به ما حمله کردند.
من و امیر قاضیانی را که در جلوی اتاق نشسته بودیم به شکل عجیبی از اتاق خارج کردند. یکنفر با ملافه های خودمان دستهایمان را از پشت بست. یک نفر چشمانمان را بست و دو نفر دستانشان را زیر زانوانمان حلقه کردند و ما را از روی زمین بلند کرده از اتاق بیرون بردند.
وقتی بیرون اتاق رسیدیم، گارد ضدشورش که مثل یک توده انسانی در راهرو بند روبروی هم ایستاده بودند، به دستور رئیس زندان با لگد و باتوم به سر و صورت ما کوبیدند. سپس همین طور که از بینی و دهان ما خون سرازیر شده بود، ما را تا مقابل میز افسر نگهبانی کشاندند.
وقتی به مقابل دیوار رسیدیم، یکی از سربازها سرم را به دیوار کوبید. بار دوم که خواست سرم را به دیوار بکوبد، یکی دستش را گرفت و گفت کاری به این نداشته باش برو به بقیه برس.
وقتی سرباز دور شد این شخص که شبیه به یکی از بازجوهای ۲- الف بود، گفت: «تو چرا قاطی اینها شدی؟ اینها منافق و فتنه گرند. تو محکوم به اعدام شده ای و حضور در این شورش به معنی عناد با نظام مقدس است. اینگونه هرگز نمی توانم کمک کنم که حکم اعدام برایت صادر نشود. قطعا اشد مجازات به اتهام معاندت با نظام و فعالیت تبلیغی در انتظارت خواهد بود.»
به او گفتم: «ما هرگز شورش نکردیم آنها وسایلمان را تخریب کردند و ما هم فقط از حقوق خود دفاع کردیم.»
با خشم گفت: «زندانی امنیتی که حقوق ندارد. همین که تاکنون اعدام نشده اید رأفت اسلامی است. معاند نظام مستحق اعدام است.»
گفتم: «آنجا که آزادی بیان نیست آنجا عدالت و برابری برای مردم چون سراب است. زنده ماندن برای من با اعدام شدن فرق چندانی ندارد. من از شما میخواهم که هیچ وقت مشمول رأفت اسلامی نشوم. من همین چند دقیقه پیش فقط به جرم اینکه می خواستم از کتب دفاتر و لوازم خود مراقبت کنم مشمول رأفت اسلامی قرار گرفتم و خونریزی ناشی از رأفت اسلامی هنوز ادامه دارد حرفم را قطع کرد و گفت پس خودت می خواهی همراه دیگر فتنه گران در جایی بدتر از اینجا محبوس شوی. مثل سلول انفرادی. داشت میرفت که به او گفتم خوشا عشق و خوشا از عاشقی مردن.»
دقایقی بعد دیگر هم اتاقی هایم را به آنجا، کنار دیوار روبه روی میز افسر نگهبانی آوردند .
نخست امیر را که چشمانش بسته بود آوردند کنار هم قرار گرفتیم. پرسید تو کی هستی. زمانی که فهمید من هستم کمی تعجب کرد و گفت: اصلا فکر نمی کردم آن سه نفر با آن همه ادعا بروند و تو که جدیدالورود هستی بمانی و مقاومت کنی. مطمئن باش که پیروزی از آن ماست. آفرین.
لحظاتی بعد غلامرضا خسروی را به آنجا آوردند. چشم هایمان بسته بود. اما به راحتی می شد صدای کوبیده شدن باتوم به تن او را شنید. اما حتی یک آخ هم نمیگفت و نمی خواست آنها را خوشحال کند. سرش را محکم به دیوار کوبیدند. به همسر و مادرش فحاشی کردند.
غلامرضا چند بار گفت: «الملک لایبقی مع الظلم» و فریاد کشید: «مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر»
ما نیز با او همراه شدیم و صدای فریاد ما شیشه ها را می لرزاند. «مرگ بر ستمگر چه شاه باشه چه رهبر»
سایر اعضای بند نیز مخصوصا رفقای اتاق ۳ که آنها هم مثل ما از اتاق خارج شده بودند، شروع به فریاد کشیدن کردند و ما مقابله با عوامل سپاه و گارد کردیم. درگیری شدیدی بین زندانیان و جلادان رخ داد. دستهای ما بسته بود. از پشت آنها با مشت و لگد و با توم ما را شکنجه میکردند. هر چند دقیقه یک بار یکی از هم قفسهایمان را با دستها و چشمهای بسته روبه روی میزِ آن دیوارِ خونین می آوردند.
خون از لب و بینی ما سرازیر شده بود و تنمان مجروح و مصدوم از ضربات جلادها بود. اما با هم می خواندیم:
«سر میاد زمستون
می شکفه بهارون
گل سرخ خورشید میاد و شب میشه گریزون.»
سپس ما را سوار اتوبوس کردند و به شمال شرقی ساختمان ۲۴۰ منتقل شدیم. ساختمانی ۴ طبقه که در طبقه همکف زانوانمان را روی پله کوبیدند و به شکل وحشیانه و تحقیرآمیز مو و سیبیل هایمان را تراشیدند. در طبقه سوم لباسهایمان را در آوردند و از ما خواستند بدون هیچ لباسی بشین و پاشو برویم که این کار را انجام ندادیم و به همین دلیل باز با لگد و باتوم به تنهای بی لباسمان کوبیدند و دقایقی پس از این مهمان نوازی به سلولهای انفرادی برده شدیم.
هر یک در سلولی محبوس شدیم و در روی ما بسته شد. پس از سلول های انفرادی بندهای ۲- الف و ۲۰۹ این سومین تجربه بودن در سلول انفرادی است.
اما با این که پیش از این ۱۰۰ روز را در سلول انفرادی تحمل کرده بودم، باز هم بودن در آنجا اگر چه سرشار از حس غرور و افتخار بود، اما همچنان عذاب آور.
بیش از این سختی محرومیت از ملاقات، دلواپسی برای فرزند و همسرم بود. زیرا ما در بند ۳۵۰ محروم از تماس تلفنی بودیم و فقط هر دوشنبه می توانستیم از حال خانواده خود باخبر شویم و اینجا علاوه بر تلفن، از ملاقات نیز محروم بودیم. اما با سرود خواندن و علامت دادن به همدیگر سعی می کردیم روحیه خود را حفظ کنیم. شبها با صدای بلند سرود میخواندیم. سرود هایی مثل یار دبستانی من، مرغ سحر، سراومد زمستون، از خون جوانان وطن لاله دمیده، زده شعله در چمن در شب وطن خون ارغوان ها، تو ای بانگ شورافکن تا سحر بزن شعله تا کرانها، قفس را بسوزان، رها کن پرندگان، را بشارت دهندگان را، که لبخند آزادی خوشه شادی تا سحر بروید. می خواندیم و زنده بودنمان، شاد بودنمان علیرغم فشار زندان باعث خشم جلادان می شد.
بازجویان هر چند روز یکبار برای بازجویی به سراغ ما می آمدند.
سوال: هدف قصد و نیت خود را از شرکت در شورش بنویسید.
جواب: این یک شورش نبود بلکه ما از حقوق خود دفاع کردیم. عجیب است ما مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم. وسایلمان را تخریب کردند. چندین بار با ما بدرفتاری شده حالا متهم به شورش می شویم. شورشگر عوامل سپاه بودند نه ما. من در حال مطالعه بودم که با ما برخورد شد.
برگه را تحویل می دهم و سوال بعدی را می نویسم.
سوال: چه کسانی شما را تحریک به شورش کردند؟ آیا اکنون قصد ابراز پشیمانی و جبران مافات را دارید؟
جواب: کسی مرا تحریک نکرد. همانطور که توضیح دادم در اتاق نشسته بودم و مشغول مطالعه که چند نفر به اتاق ما یورش آوردند و رفتار وحشیانه و عجیبی داشتند. منکه چند هفته است در زندان هستم و قبل از ورود به زندان هیچ یک از افرادی که با هم در یک بند هستیم را نمی شناختم هرگز کسی مرا تحریک نکرد. خودم حس کردم که باید بمانم و از حقم دفاع کنم. اما آنها با ما بدرفتاری کردند و من شکایت دارم بینی ام شکسته و جای مشت و باتوم روی لب و تنم مانده ما که به هیچکس حمله نکردیک فقط از خود دفاع کردیم.
پس از چند بار بازجویی به بند برگشتیم.
در بدو ورود و بازگشت همبندیهایمان ما را بوسیدند و فریاد می زدند: «درود بر زندانی سیاسی با غیرت»
دستهایمان را زنجیر کردیم و سرود یار دبستانی من را خواندیم. سپس به اتاق بازگشتیم و دیدیم اتاق هایمان را کاملاً تخریب کردند و تمام ملحفه ها را کنده بودند. شیشه های کتابخانه را شکسته بودند. تخت ها را خراب کرده بودند و اکثر لیوان ها و بشقابهای ما را شکسته بودند. باقی وسایل را نیز در وسط اتاق به زمین ریخته بودند. دردناک تر از همه اینکه تمام همبندیهای ما آزاده نشده و عده ای هنوز در سلول انفرادی ماندند.
پس از مرتب کردن موها و دوش گرفتن جلسهای با حضور همه هم بندیهای سیاسی برگزار کردیم و تصمیم گرفتیم در اعتراض به نگهداری یارانمان در سلول انفرادی اقدام به اعتصاب غذا کنیم. البته تعدادی از همبندی ها که به سلول انفرادی نیامده بودند، از پیش در اعتصاب غذا بودند. از زمانی که ما رفته بودیم، دیگ غذا را تحویل نمی گرفتند. ما نیز به آنها پیوستیم.
پس از حدود ۱۴ روز اعتصاب غذا و البته به لطف حمایت رسانه ها و مردم تمامی همبندی هایمان بازگشتند. دیگر بار ۳۵۰ شدیم. تمام ما وقتی از انفرادی باز می گشتیم سرهایی داشتیم که با ریش تراش روی آن چهارراه باز کرده بودند تا بزعم خود ما را تحقیر کنند.
تمام دوستانی که در بند بودند، برای دلداری و حمایت از ما موهایشان را از تراشیدند. تقریباً همه بند با موهای تراشیده دور هم بودیم و حتی شنیدیم که تعداد زیادی از مردم نیز در خارج و داخل کشور به قصد حمایت از ما و همراهی با زندانیان سیاسی خود موهایشان را تراشیدند. حتی خانم ها.
ما با کمک یکدیگر دوباره بند را تبدیل به دانشگاه کردیم و اتاق هایمان را از نو ساختیم. تدبیر، اتحاد و شجاعت ما جلادان را خشمگین کرده بود. آنها بشدت از دانشگاه علوم سیاسی ۳۵۰ می ترسیدند و به همین دلیل ما را از هم جدا کردند.
غلامرضا خسروی را به دار آویختند که البته جدا کردن ما باعث تکثیر آزادیخواهان شد. غلامرضا نیز هرگز اعدام نشد. همانطور که هیچ آزادیخواهی را نمی توان اعدام کرد.
غلامرضا با لبخند طناب دار را بوسید و جاودانه شد راه او ادامه دارد و الگوی تمام آزادیخواهان و آزادگان خواهد بود.
پس از آن پنجشنبه سیاه با حمایت و پیگیری مردم، روسای زندان اوین و اکثر مسئولان زندان را تعقیب کردند و دیگر شاهد آن نوع بازی های وحشیانه نبودیم. به لطف و مقاومت امثال غلامرضا این نوع بازرسی فقط به ضرر خودشان تمام شد. آنها از اتاقهای ما هیچ وسیله ای که نگهداری آن بر خلاف آیین نامه و بر خلاف اخلاق باشد نیافتند. اما از اتاق جواسیس ولایی مثل اتاق ۲ که اعضای آن بازجوهای سابق وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه بودند و به جرم جاسوسی و افشای اسرار محرمانه نظام محبوبشان محکوم به تحمل حبس شده بودند، وسایلی چون هایپ، تریاک و وسایل دیگر غیرمجاز و البته خجالت آور برای کسانی که اکثر آنها بازجوهای اطلاعات سپاه بودند، مثل بهنام معنوی، شاهین دزفولی،… پیدا شد.
جای باتوم و ضربات آنها رفت و البته افتخار و سربلندی برای زندانیان سیاسی باقی ماند. همین از نظر من درس بزرگی است یعنی اگر متحد، شجاع و با درایت باشیم، هر ستمگری را می توانیم شکست دهیم و با افتخار زندگی کنیم. حق گرفتنی است. آزادی، عدالت و برابری، توسعه، رفاه و امنیت و البته سعادت از آن مردمی است که حامی یکدیگر هستند و منافع جمع را بر منافع فرد ترجیح می دهند.
۲۸ فروردین روز مقاومت، بر تمامی آزادی خواهان و زندانیان سیاسی خجسته باد.
به امید روزی که هیچ کس به دلیل نواندیش بودن و آزادی خواهی در زندان نباشد و در واقعیت زندانی عقیدتی سیاسی نداشته باشیم.
۲۸ فروردین فقط یکی از روزهای سیاه اوین بود و از این روزها سیاهتر نیز به خود دیده بود. مثل اعدام ها، سنگسارها، به دار آویختن ملی کش ها، تیرباران ها. اما آنچه باعث ماندگاری این روز شد، مقاومت، شجاعت، درایت و اتحاد زندانیان ۳۵۰ و البته همدلی و حمایت مردم بود.
نکته:
از اواخر سال ۱۳۹۱ عوامل اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات و سازمان زندانها مصمم به جمع آوری و از هم پاشیدن ۳۵۰ شدند. زیرا ۳۵۰ تبدیل به یک رسم شد و برای حاکمیت خطری بزرگ به حساب می آمد. هر بار که خبری از بند ۳۵۰ منتشر می شد، جامعه به وجد می آمد. مردم زندانیان سیاسی را پیشرو می دانستند و تولید محتوایی که توسط زندانیان سیاسی انجام می شد، به مثابه راه کار ایجاد دگرگونیهای بنیادین تلقی می شد. ترجمه ها مقاله ها و حتی ادامه تحصیل دادن اعضای بند ۳۵۰ به معنای مقاومت آنها و شکستن حصار و غلبه بر محدودیتها بود. این برای جامعه روحیه بخش بود. علاوه بر اینها، ۳۵۰ تبدیل به دانشگاه فلسفه و علوم سیاسی شده بود. مبارزان جوان کنار کنشگران و مبارزان با تجربه به پختگی می رسیدند.
جمهوری اسلامی که مثل هر حکومت ستمگر و فاسدی هرگز نمی خواهد به داشتن زندانی سیاسی و عقیدتی اعتراف کند، سعی در پخش زندانیان ۳۵۰ به بقیه زندانها و حتی زندان های شهرستانها کرد. نخست بهاییها، سپس اهل سنت و بعد مسیحیان و نوکیشان. در چند مرحله، هر بار یک اقلیت مذهبی یا گروه سیاسی به زندانی دیگر تبعید شد و ۲۸ فروردین نیز تیر آخر آنها برای رهایی از گروههای پرطرفدارتر بود.
نشانه گیری آنها نخست روی اتاق های ۳ و ۱ بود که اکثر اعضای آن معلم، دانشجو، کارگر و البته کاملا مخالف نظام جمهوری اسلامی و انقلابی بودند.
دوماه پس از پنجشنبه سیاه اکثر اعضای اتاق ۱ به زندان گوهردشت تبعید شدند و دست کم هفت تن از اعضای اتاق های ۳ و ۴ نیز با آنها رفتند.
جاسوسهای ولایی را به بند ۷ سالن ۱۲ منتقل کردند. آنها را از کنشگران سیاسی جدا کردند. البته بین افرادی که به بند ۷ منتقل شدند، تعدادی انسان شریف هم بودند که هیچیک جاسوس نبودند. فقط به دلیل عدم همکاری با جمهوری اسلامی و عوامل آن متهم به ارتباط با دول متخاصم شده بودند. آن افرادی خیلی پاک و نخبه بودند
پس از مدتی سالن پایین بند ۳۵۰ کاملا بسته شد. سالن ۱ معروف به سالن براندازها که عوامل جمهوری اسلامی دل پری از آنها داشتند. حال در اواسط سال ۹۳ از بیش از ۲۰۰ زندانی عقیدتی فقط نزدیک به ۷۰ نفر مانده بودند که خیلی زود با آزاد شدن اصلاح طلب ها و عوامل سابق رژیم این تعداد به کمتر از ۱۰ نفر رسید که اکثر این ۱۰ نفر برانداز و محکوم به اعدام بودند.
از ابتدای سال ۹۳ تا روزی که این بند بسته شد ۳۵۰ تبدیل به جزیره ای متروکه شد که نه ورودی داشت و نه خروجی. اما این کار کاملا به ضرر حاکمیت تمام شد. زیرا جدایی ما از یکدیگر به تکثیر ما ختم شد. ما کنار زندانیان ستمدیده قرار گرفتیم و توانستیم صدای آنها باشیم و این هزینه سنگینی برای حکومت داشت. قطعا اگر هنوز همه ما در بند ۳۵۰ بودیم، هیچیک از جنایتها و فساد عوامل زندان تهران بزرگ یا زندان رجایی شهر باخبر نمی شدیم. البته که با افراد زیادی گفتگو کردیم و آنها را جذب افکار خود کردیم. هنوز شانس زیادی برای نجات آنها داریم.
امروز ما می دانیم در تیپهای ۵ و ۴ بیش از ۵۰۰ زندانی که در هر بند ۱۶ سلول دارد و در هر سلولش ۱۵ فرد محبوس شده اند و این یعنی بیش از دوبرابر ظرفیت استاندارد.
از کف خوابی، کریدورخوابی، خوراک بی کیفیت زندانی، عدم رسیدگی پزشکی، اعزام زندانیان به مراجع قضایی با تحقیر، دستبندها و پابندها، کشیدن زندانیان بر روی زمین با دستبندها و پابندهای تیز گزارش تهیه می کنیم. اینگونه هزینه ای گزاف برای شکنجه گران ایجاد می کنیم.
به امید روزی که نه محبسی باشد و نه محبوسی، نه زندان باشد و نه زندانی
فروردین ۹۹
سهیل عربی
زندان تهران بزرگ جوانه ها 28 فوردین